عکسی برای یوسف

مریم غلامی
mariasefr@yahoo.com

قد بلندی داشت یوسف.ابروهایش پر پشت و یک خال ریز ،کنار بینی کوچکش دیده میشد .چشمانش مثل اب ابی بود .بیست سالی میشد که پدر ومادرش را از دست داده بود . حالا بیست وشش ساله بود در کنار پدر بزرگش.یوسف به یاد
می اورد که پدر بزرگ بارها تعریف کرده بود که زنش قبل از مرگ گفته بود :
اب .ووقتی او با لیوان اب کنار دستش نشسته بود ،دیگر جان نداشت زن.وقتی
پدر بزرگ خاطراتش را تعریف می کرد ،یوسف خیره می شد به لبخند مادرش توی
عکس قاب شده روی طاقچه،کنار قران وشمعدان های نقره ای پایه بلند.
غروب ها که از اداره پست به خانه برمی گشت یوسف،کنار حوض که دور تا دورش گلدان های ترک خورده چیده شده بود می نشست.دستانش را می شست با اب
سرد وکثیف حوض.وقتی که سایه اش را دید روی دیوار ،بلند شد و رفت توی اتاق نیمه تاریک .پدربزرگ نشسته بود ودست می کشید روی زانویش .سماور
می جوشید کنار دیوار گچی ترک خورده.نشست یوسف کنار کتاب هایش وشروع کرد
به نوشتن .همیشه نوشتن را دوست داشت .گاهی خاطره ای می نوشت ویا از ذهن اشفته اش.
پدر بزرگ پرسید چه می نویسی؟
یوسف به پدر بزرگ نگاه کردو گفت :هیچ،پوچ...!
پدر بزرگ اشک هایش را که به سختی از چین های زیاد دور چشمش پایین
می امد پاک کرد و به یوسف نگاه کرد.زیرلب چیزی گفت.دعا کرد شاید .
شاید نگران بود...
یوسف پسرم !باید برای اینده ات فکری کنی ،عشقی،همسری،من که همیشه...
انگار گلویش متورم شده بود.
صبح زود ،در ایوان ایستاد یوسف.دست کشید روی چشمان خواب الودش.ازپشت
شیشه به پدر بزرگ که انگار خواب بود ونبود نگاه کرد.در خانه را باز کرد
وبا دیدن کوچه دراز احساس خستگی کرد.
رفت اداره.
پاکت های نامه ،روی میز بزرگ جوبی،کنار پنجره اهنی زنگ زده با شیشه های
کدر قرار داشت.نور از پشت شیشه ،روی نامه ای پاره شده افتاده بود .
یک عکس از توی پاکت نامه پاره شده افتاده بود روی میز.وقتی که نشست
یوسف پشت میز .چشمش افتاد به عکس.چند دقیقه به عکس خیره شد.
چقدر شبیه مادرش بود!انگار همان عکس بیست وسه سالگی مادرش بود روی طاقچه.
چشمانش ریز و به گود نشسته بود دختر جوان.یک خال ریز کنار لب های کلفتش.
صورتش استخوانی وروی بینی بزرگش دانه های ریز سیاه دیده می شد.
وقتی عکس را می دیدی انگار نقاشی بچه سه چهار ساله ای را می بینی که با
مداد سیاه صورت مامانش را کشیده است .بعد هم که از نقاشی بدش امده
می اندازد کنار سطل اتاقش.
یوسف ادرس گیرنده وفرستنده روی پاکت را خواند .عکس را توی جیب پیراهن
سفیدش گذاشت.ضربان قلبش تند شده بود.
وقتی که به خانه برگشت ،اب حوض را عوض کرد وبعد دستانش را شست با اب زلال حوض.پرده ها را کنار کشید ونشست وشروع کرد به نوشتن.پدر بزرگ همان طور
که دست می کشید روی زانویش پرسید :امشب چه مینویسی؟
یوسف موهایش را مرتب کرد وگفت:پشت درهای بسته هم نور هست،وشاید پنجره باز ویا کسی.بعد بهعکس قاب شده مادرش روی طاقچه نگاه کرد وخندید.پدر بزرگ
هم دستش را از روی زانویش برداشت.انگار دیگر هیچ دردی نداشت.
جلوی اینه ایستاد یوسف.موهایش را مرتب کرد وخندید.دندان های صاف و سفیدش
پیدا شد.امروز شاید صاحب عکس را می دید.باید میرفت.عکس را داخل پاکت گذاشت وبار دیگر ادرس گیرنده را خواند.به پدر بزرگ که تکیه داده بود
به پشتی،دست تکان داد .پدر بزرگ زیر لب چیزی گفت،دعا کرد حتما ...یوسف
رفت.
درست امده بود .دوباره روی پاکت را نگاه کرد .همسر...مادر...شباهت...
اگر صاحب عکس در این خانه نبود باز هم می توانست از طریق صاحب این خانه پیدایش کند.
در خانه چوبی بود. یک دسته گل با روبان مشکی کنار در بود...روی در اعلامیه ترحیم دیده می شد.درشت نوشته شده بود رویش (مرحومه مرضیه)نام
خانوادگیش کم رنگ شده بود.
انگار هیچ ندیده بود یوسف.به در کوبید.هنوز لبخند روی لبانش بود .با
انگشتان ظریف وکشیده اش دست کشید روی صورت وموهایش.
زن با پیراهن مشکی در را باز کرد .چشمانش پف کرده بود.یوسف پاکت را دست زن داد.زن پاکت پاره شده را باز کردوعکس را بیرون اورد.تا چشمش به عکس
افتاد،نشست روی پله جلوی خانه.
یوسف پرسید اتفاقی افتاده؟
زن با پشت دست ،عرق روی پیشانیش را پاک کرد وبه عکس اشاره کرد وگفت:
خواهرزادمه!هفت روز پیش پر کشید ورفت.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33061< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي